86. نظر خواهى از مولا و گفتار آن حضرت
پس از غصب ولایت از على (ع ) دوازده نفر به محضر امیرالمؤ منان (ع )
رسیدند و عرض کردند: (اى
امیرمؤ منان ! تحقیقا تو سزاوارترین و بهترین افراد به مقام رهبرى هستى ، زیرا ما
از رسول خدا (ص ) شنیدیم که فرمود:
على مع الحق و الحق مع على ، یمل مع الحق کیف مال .
(على با حق است و حق با على است ، و هر جا حق بگردد، على همان جا مى
گردد).
ما تصمیم گرفته ایم ، نزد ابوبکر برویم و او را از بالاى منبر رسول
خدا (ص ) پایین آوریم به حضور شما آمده ایم تا در این باره با شما مشورت کنیم و
نظر شما را بخواهیم و آنچه دستور دهى ، همان را عمل کنیم .
امیرمؤ منان على (ع ) فرمود: اگر چنین کنید، بین شما و آنها جنگى بروز
مى کند، و شما همچون سرمه چشم یا نمک طعام اندک هستید، امت اجتماع کرده اند و سخن
پیامبرشان را ترک نموده اند، و به خداوند دروغ بسته اند، من در این باره با اهل
بیت خودم مشورت کردم ، آنها سفارش به سکوت کردند چرا که به کینه توزى و دشمنى
مخالفان نسبت به خدا و اهل بیت رسول خدا (ص ) اطلاع داشتند.
آنها همان کینه هاى زمان جاهلیت را تعقیب مى کنند و مى خواهند انتقام
آن زمان را بکشند، تا این که فرمود:
(ولى نزد ابوبکر بروید آنچه را که از پیامبر (ص ) خود (در شاءن من )
شنیده اید به او خبر دهید، و او را از شبهه خارج سازید تا این موضوع ، حجت را بر
ضد او نیرومندتر کند، و عقوبت او را هنگامى که در پیشگاه خدا قرار مى گیرد رساتر
نماید، که پیامبر خدا را نافرمان کرده و با او مخالفت نموده است !)
این دوازده نفر به مسجد رفتند و آن روز، روز جمعه (چهارمین روز رحلت
رسول خدا (ص ) بود، اطراف منبر رسول خدا (ص ) را احاطه نمودند.
وقتى که ابوبکر به منبر رفت ، هر یک از آن دوازده نفر سخنى را (به طور
مستدل ) به ابوبکر گفتند، و از حق و شاءن على (ع ) دفاع نمودند و گفتار پیامبر (ص ) را در فضایل على (ع ) به یاد او آوردند، که براى رعایت اختصار از ذکر
آن سخنان ، خوددارى شد.
ناسخ التواریخ خلفا (چاپ رحلى )، ص 32 تا 40 آمده است .
نخستین کسى که با ابوبکر سخن گفت : خالد بن سعید بن عاص بود، سپس
بقیه مهاجران ، و بعد از آنها انصار، سخن گفتند.
روایت شده وقتى که آنها از گفتار خود فارغ شدند، ابوبکر در بالاى منبر
درمانده شد و جواب عقلایى بر رد آنها نداد جز این که گفت :
و لیتکم و لست بخیرکم ، اقیلونى اقیلونى .
(ولایت بر شما شایسته من نیست و من بهترین شما نیستم ، بیعت خود را
نسبت به من فسخ کنید و بشکنید).
عمر بن خطّاب فریاد زد انزل عنها یالکع ...
(اى فرومایه ! از منبر پایین بیا، وقتى که تو قدرت پاسخگویى به
استدلالات قریش را ندارى ، چرا خود را در چنین مقامى قرار داده اى ؟ سوگند به خدا
تصمیم گرفته ام تو را از این مقام خلع کنم و آن را (سالم ) غلام آزاده شده خذیفه بسپارم .
ابوبکر از منبر پایین آمده ، سپس دست عمر را گرفت و او را به خانه
برد. سه روز در خانه ماندند و به مسجد رسول خدا (ص ) نرفتند.
رنج هاو فریادهاى فاطمه (س )، ص 120 و 121.