ممسوس

مقبل کسی که بنده اولاد حیدر است ...

ممسوس

مقبل کسی که بنده اولاد حیدر است ...

ممسوس

هر عاشقی دوست داره عشقش فقط برا خودش باشه الا من ، که دوست دارم تو ، عشق همه عالم باشی ! یا علی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ادبی» ثبت شده است

منم اگه بودم ... + داستان ادبی

ممسوس | چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۱۶ ب.ظ


نمی دانم برای شما اتفاق افتاده یا نه که مثلا یک قضیه ای را که می شنوید تو ذهنتون فکر می کنید چیزی نیست که منم اگه اونجا بودم، همین کار رو می کردم ! یا یه چیز تو این مایه ها .

مثلا وقتی می شنوید که «سعید» نامی هنگام نماز ظهر عاشورا مقابل امام زمانش ایستاد و تیرها را هدف شد تا به آقا نخورد شاید بگویید این که چیزی نیست ما هم اگر بودیم مدافع می شدیم !

اما همین ما دریغ از ترک یک معصیت به خاطر امام زمانمان ! دریغ از شنیدن یک حرف ناروا و پاسخ ندادن در برابر آن به خاطر امام زمانمان و هزار چیز دیگر .

***

قصه اون عالم هم معروف است که همین فکر به ذهنش خطور کرد و شب در عالم رویا ، دید که ظهر عاشوراست و ارباب عالم می خواهند که نماز ظهر بخوانند و به ایشان گفته اند که مقابل حضرت بایستد تا اگر تیر زدند به حضرت اصابت نکند ...

تیر اول ... جا خالی داد و به حضرت اصابت کرد !

تیر دوم ... جا خالی داد و به حضرت اصابت کرد !

تیر سوم ... همین طور !

حضرت که به زمین افتادند به او گفتند دیدی مانند یاران من نه در قبل بوده و نه در آینده می آید ...

***

نکته جالب اینجاست که همین سعید (که واقعا خوش به حالش !) وقتی آقا سلام نمازش را ادا کرد ، روی زمین می افتد و هنگامی که حضرت به بالینش می آید دو کلام می گوید : که آقاجان آیا وفا کردم ؟ آیا راضی شدی ؟

جانم به این معرفت !

بعد هم روی دامن امام زمانش جان بدهد و ...

***

یکی از داستان های زیبای کربلا که با اندکی تلخیص خدمتتان عرض می شود :
جناده، سراسیمه وارد خانه شد، به سراغ صندوقى رفت که زره و کلاه خُود و شمشیرش در آن بود.در صندوق را باز کرد و با سرعت، وسایل جنگى اش را از صندوق بیرون کشید. فاطمه آرام و مبهوت، جناده را نگاه مى کرد. مرد که نگاه پرسشگر فاطمه را دید، بریده بریده گفت:

 - سلام فاطمه... من... من عازم سفرم.

  • ممسوس