69. روضه
... اسماء سلمی دختر ابیرافع هست، فضهم هست، تو خونه. میگن همچین که دیدم صبح پا شد، دیگه خودش پا شد از جا، از اون بستر! اون طوری افتاد! دیدم داره خونهرو جارو میزنه. یه وقت دیدم رختای بچه هاشو شروع کرد شستن. فضه میگه گفتم: خانوم! اجازه بدید من انجام میدم این کارها رو. فرمود: نه امروز حالم خیلی خوبه، فضه! امروز دیگه آخرین روزمه. فضه زود تنور رو روشن کن میخوام برا بچه هام نان طبخ کنم.
خمیر رو که داره درست میکنه نمیتونه دو دستی کار کنه.(1) دیدم رو ظرفی که خمیر رو پهن میکنند هی یه دستی میزنه، اشک میریزه. میگه: بچههام این دو سه روزه کسی نیست براشون نون درست کنه.(2)
***
زینب میگه وقتی موهامو شونه میزد لرزش دستشو حس میکردم. تا حالا نشده بود اینطوری سرمو شونه بزنه. فهمیدم دیگه آخرین روز مادرمه. فرمود: دخترم بیا. دیدم بدنشو شست و لباسشو عوض کرد با سختی، کنده نمیشد لباس. لباسشو عوض کرد. فرمود: این لباسو نگه دار. نکنه به علی نشون بدی. لباس گلدار منو نکنه به علی نشون بدی.
دستی که بود بالش زینب شکسته شد
دیگر سرشک چشم پرآبم نمیبرد
گر وقت خواب سر بگذارم به بازویت
از لرزههای دست تو خوابم نمیبرد
***
شبی در خواب بودی آمدم بازوی تو دیدم
مبادا آن که بیدارت کنم آهسته بوسیدم
همهی سختی بر این بود که زهرا، خودش لباسشو درآورد و لباس دیگری پوشید و غسل کرد. همهی سختیاش این بود که این پیراهن از بازو درنمیآمد. امام صادق علیهالسلام میگفت: خیلی بازوی مادر ما ورم کرد. دیگر خوب نشد.
شبی در خواب بودی آمدم بازوی تو دیدم
مبادا آن که بیدارت کنم آهسته بوسیدم
آه از نهادش بلند شد، تا بوسید گفت: الهی بشکند دست...
***
نه نه رها کن، اصلاً اون جا نرو. ای خدا میشه دست منم مثل دست مادرم ورم کنه. الهی دستای منم ببندند. الهی دستای من ورم کنه. چنان دستای زینب ورم کرده بود از تازیانه که خورده بود.
الهی من بشم قربان حیدر
بشه دستم شبیه دست مادر
وای مادرم، مادرم، مادرم...