69. روضه
... اسماء سلمی دختر ابیرافع هست، فضهم هست، تو خونه. میگن همچین که دیدم صبح پا شد، دیگه خودش پا شد از جا، از اون بستر! اون طوری افتاد! دیدم داره خونهرو جارو میزنه. یه وقت دیدم رختای بچه هاشو شروع کرد شستن. فضه میگه گفتم: خانوم! اجازه بدید من انجام میدم این کارها رو. فرمود: نه امروز حالم خیلی خوبه، فضه! امروز دیگه آخرین روزمه. فضه زود تنور رو روشن کن میخوام برا بچه هام نان طبخ کنم.
- ۰ نظر
- ۱۰ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۶